معنی خار پشت‌پای خروس

لغت نامه دهخدا

خروس

خروس. [خ ُ] (اِ) دیک. نر از ماکیان و مرغ خانگی. (ناظم الاطباء). نرمرغ. مرغ نر. نرینه ٔ مرغ خانگی. خروچ. خروه. خرو. خره. گال. رنگین تاج. خروش. ابوحماد. برائلی. (یادداشت بخط مؤلف). ابوالیقظان. ابوالنبهان. ابوسلیمان. ابوبرائل. ابوحسان. ابوحماد. ابوعقبه. ابوعلویه. ابومدلج. ابوالمنذر. ابوالندیم. (المرصع). صرصر. عوف. دیش. صارخ. طخی. (منتهی الارب). در حاشیه ٔ برهان قاطع آمده است: پهلوی xros از ریشه ٔ اوستایی xraos بمعنی خروشیدن، لغهً بمعنی خروشنده (بمناسبت بانگ وی) = فارسی: خروه، خروچ، خروز، بلوچی kros، خوانساری kros، گیلکی xorus، فریزندی. xarus، یرنی harus. نطنزی xorus، سمنانی harisa، xorus، ترکی عثمانی عاریتی و دخیل خروز، اسلاوی صربستان oroz در لهجه های دیگر اسلاوی مانند روسی kuritza (ماکیان) [این نام از ایران بزبانهای اسلاو رسیده]، نرینه ٔ ماکیان. رجوع به فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 315به بعد و دائرهالمعارف اسلام (دیک) شود:
تو نزد همه چو ماکیانی
اکنون تن خود خروس کردی.
عماره ٔ مروزی.
چو این کرده شد ماکیان و خروس
کجا برخروشد گه زخم کوس.
فردوسی.
آنجا نیز حصاری بود و بسیار طاووس و خروس بودی من ایشان را می گرفتمی. (تاریخ بیهقی).
انگار خروس پیرزن را
بر پایه ٔ نردبان ببینم.
خاقانی.
گوئی که خروس از می مخمورسر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک.
خاقانی.
از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود
که گه صبح خروشان شدنم نگذارند.
خاقانی.
امشب مگر بوقت نمی خواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس.
لب از لب چو چشم خروس ابلهی بود
برداشتن بگفته بیهوده ٔ خروس.
سعدی.
تو گفتی خروسان شاطر بجنگ
فتادند در هم بمنقار و چنگ.
سعدی (بوستان).
گرچه شاطر بود خروس بجنگ
چه زند پیش باز روئین چنگ ؟
سعدی (گلستان).
دک دک، کلمه ای است که بدان خروس را زجر کنند. خلاسی، خروس که یکی از ابوین وی هندی و دیگر فارسی باشد. (منتهی الارب).
خروس از نظر جانورشناسی: خروسها پرندگانی از خاندان ماکیانند که هیکلی زورمند و یال و پرهایی بسیار زیبا دارند. اصل این پرنده از کشورهای گرمسیری است ولی امروز بصورت پرنده ٔ اصلی بتعداد زیاد در همه ٔ نقاط عالم یافت میشود.
خروس بانکیوا از هندوچین به احتمال زیاد اصل خروسهای اروپایی است. این خروس بعدها از هندوچین به کالدونی جدید و از آنجا به مالائی برده شد. در جنگلهای انبوه در هندوستان گله هایی از خروس بنام خروس قرمز و خروس جنگلی یافت میشود. در کوهستانهای سیلان خروسی بنام خروس استانلی و خروس لا فایت وجود دارند که از جنس خروسهای فوق اند. در کوههای هند نوعی خاص خروس با پرهای مخطط یافت می گردند که بنام خروس سونرا معروفند. خروس برنزی رنگ یا خروس تمینک ترکیبی است از خروس بانکیوا و خروس مالایائی که واجد رنگهای قرمز و سبز و زرد خاصی می باشد و از اعقاب خروسهای اهلی کشورهای اروپائی بحساب می آید.
- بانگ خروس، صدای خروس:
آمد بانگ خروس مُؤْذِن ِ میخوارگان
صبح نخستین نمود روی بنظارگان.
منوچهری.
که بانگ خروس آمد از ماکیان.
سعدی.
- || کنایه از ساعات آخر شب و نزدیک صبح است، چه دراین هنگام خروس برای آخر بار می خواند:
بشبگیر هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
شب تیره هنگام بانگ خروس
از آن دشت برخاست آوای کوس.
فردوسی.
سپیده دمان گاه بانگ خروس
ببستند بر کوهه ٔ پیل کوس.
فردوسی.
- جنگ خروس، از قدیم الایام جنگ دو خروس یکی از وسائل سرگرمی بوده و گروه کثیری برای مبارزه حاضر میشده اند و در جنگ دو خروس همواره از نژاد خاص و خروسهای جوان استفاده میشود. پس از آنکه میدان جنگ آماده شد دو خروس بوسط میدان برده میشوند و آنها را آزاد می گذارند که بیکدیگر حمله کنند. دو خروس با قساوت و خشم هرچه تمامتر بهم می پرند و آنقدر با چنگال و منقار خود بهم زخم می زنند که تا جنگ با مرگ یکی و نعره ٔ گرفته ٔ دیگری که حاکی از فتح است خاتمه یابد. جنگ دو خروس همواره بصورت موضوع خاص در نقاشی نقاشان مورد توجه واقع شده است، در موزه ٔ سلطنتی مادرید دو تابلو و در موزه ٔ برلین یک تابلو و در موزه ٔ بابلی ژن تابلوی چهارمی از این جنگ وجود دارد.
- چشم خروس، کنایه از نهایت آراستگی و زیبائی:
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس.
فردوسی.
بشبگیر برخاست آوای کوس
هوا شد بکردار چشم خروس.
فردوسی.
بفرمود تا طوس بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس.
فردوسی.
- || کنایه از سرخی و قرمزی:
می خورم سرختر از چشم خروس
در شب تیره تر از پرّ غراب.
ادیب صابر.
در قدح کن ز حلق بط خونی
همچو روی تذرو و چشم خروس.
ابن یمین.
لب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود
برداشتن بگفته ٔ بیهوده ٔ خروس.
سعدی.
- خروس بی محل، خروسی که در غیر ساعات و آنات معمول می خواند. کنایه از شخص وقت نشناس:
گر آفتاب درآید خروس بی محل است.
صادق ملا رجب.
- خروس جنگی، کنایه از افرادیست که بجزئی ناملایم بستیزه برمی خیزند.
- || خروسهایی که برای جنگ با خروس دیگر تربیت میشوند.
- خروس سحری، خروسی که بوقت سحر می خواند:
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا کند همی نوحه گری
یعنی که نمودند در آئینه ٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری.
(منسوب به خیام).
- خروش خروس، فریاد و بانگ خروس:
چو از روز شد کوه چون سندروس
به ابر اندر آمد خروش خروس.
فردوسی.
یک خروش خروس صبح کرم
زین خراس خراب نشنیدم.
خاقانی.
- || کنایه از آخر شب و نزدیک صبح است:
بدانگه که خیزد خروش خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
چنین گفت موبد که یک روز طوس
بدانگه که خیزد خروش خروس.
فردوسی.
بدانگه که خیزد خروش خروس
ببستند بر کوهه ٔ پیل کوس.
فردوسی.
- شب بخروس گذاشتن، بکاری که متعلق بدیگریست دخالت نکردن.
- میخ طویله پای خروس، کنایه از قامتی است سخت کوتاه.
- دم خروس، دمی که خروس دارد و پرهای آن بسیار زیباست.
- || کنایه از جرمی که علائمی از آن پیداست و از اینجاست اصطلاح معروف: «اگر قَسَمت را قبول کنم با دم خروس چه کنم ». می گویند مردی خروسی دزدید و چون می خواست براه خود رود صاحب خروس سر میرسد. دزد خروس را در زیر قبای خود پنهان کرد ولی دم آن بیرون ماند. پس از آن او در مقابل پرسش های صاحب خروس قسم می خورد که خروس او را او ندزدیده است. صاحب خروس که دم خروس خود را از زیر قبای او می دید این جمله را می گفت. و این جمله برای کسی بکار می رود که جرمی و گناهی مرتکب میشود و با وجود آنکه آثار جرم نزد او پیداست بازقسم می خورد و انکار می کند که او مرتکب جرم نشده است.
- صدای خروس، بانگ خروس. از این ترکیب است اصطلاح «آنقدر پول دارد که صدای خروس نشنیده است » و این اصطلاح برای بیان پول بسیار سخت نهفته و پنهان بکار می رود.
- مثل خروس جنگی، کنایه از افرادی، مثل خروس، آماده شده برای جنگ که بجزئی ناملایمی بمبارزه برمی خیزند.
- مثل کون خروس، کنایه از ریزی و کوچکی حفره یا سوراخی.
- امثال:
پای خروست را ببند مرغ همسایه را حیز نخوان، نظیر: جلوی دخترت را بگیر، پسر همسایه را بدنام مکن.
خروس آ تقی رفته بهیزم.
خروسی را که شغال صبح می برد بگذار سر شب بمیرد، نظیر: دیگی که بهر من نجوشد بگذار سر سگ بجوشد.
مثل خروس است که در عزا و عروسی هر دو سر می برند، کنایه از آدم بدبخت است. (از یادداشت به خط مؤلف).

خروس. [خ ُ] (اِ) خیزآب. (یادداشت بخط مؤلف). کوهه.موج آب. || هیکلی است شبیه خروس که از کاغذ می سازند. (یادداشت بخط مؤلف). || قسمی ظرف شراب. پیاله. (یادداشت بخط مؤلف):
می ز خروس ده منی همچو پر تذرو ده
هین که خروس صبح خوان بار دگر فشاند پر.
مجیر بیلقانی.
|| بَظَر. خُروسَک. خُروسه. گندمک. (زمخشری). تلاق. چوچوله. (یادداشت بخط مؤلف). || گلوله. || رقص و سرود یونانیان. || شهوت پرست. (از ناظم الاطباء).

خروس. [خ ُ] (ع اِ) ج ِ خَرس و خِرس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).


خار

خار. (اِ) خار. خیار است به لغت هندی.

خار. (ص) خوب (بلهجه ٔ طبری).

خار. (اِ) شوکه. شوک. (منتهی الارب). شوکه ٔ تیز. (آنندراج). سَفی ̍. عَرین. عَسَج. لُدّاغ. (منتهی الارب). لم. لام. بور. غاز. غاژ. تیغ. تیخ. تلی. تلو:
اشتر گرسنه کیمه (کتیره ؟) خورد
کی شکوفه ز خار چیره خورد.
رودکی.
بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بر مارا.
فرالاوی.
از بیخ بکند او و مرا خار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور.
چگونه یابند اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار.
دقیقی.
چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد
نوک خارش جا کشوباد ای دریده چشم و کون.
منجیک.
جهان ما بد و نیک است و بدش بیش از نیک
گل ایچ نیست ابی خار و هست بی گل خار.
قمری (از رادویانی).
اگر گل کارد او صد برگ ابا زیتون ز بخت او
برآن زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک وخار است
چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است ؟
خسروی.
بردار کلند و تیر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان.
خجسته.
به پیران رسیدند هر سه سوار
رخان پر زخون و روان پر ز خار.
فردوسی.
همی زرد گردد گل کامکار
همی پرنیان گردداز رنج خار.
فردوسی.
بکن کار و کرده بیزدان سپار
بخرما چه یازی چو ترسی ز خار؟
فردوسی.
ز شاپور از آنگونه شد روزگار
که در باغ با گل ندیدند خار.
فردوسی.
به کاری که پاداش یابی بهشت
نباید بباغ بلا خار کشت.
فردوسی.
چگونه راهی، راه درازناک و عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خاره و خار.
بهرامی.
چون در او عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت
کاخها شد جای کوف وباغها شد جای خار.
فرخی.
بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.
فرخی.
بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته ست
در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست.
فرخی.
خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دسته ٔ شب بوی.
فرخی.
ترا شناسددانا مرا شناسد نیز
تو از قیاس چو خاری من از قیاس چو ناژ.
لبیبی.
چون باد بجنبد نبوَد خود ز پشه باک
چون آتش برخیزد تیزی نکند خار.
منوچهری (دیوان ص 153).
از پای افاضل تو کنی خار زمانه.
منوچهری.
کار شه به شود و کار عدو به نشود
نشود خرما خار و خار خرما نشود.
منوچهری.
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردی کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277).
گل ز تو چون بوی خویش باز ندارد
کردچه باید حدیث خار مغیلان ؟
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ دکتر فیاض ص 638).
ز گل بوی واز خار خستن بود.
اسدی.
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
اسدی.
چیست بنشاند و غازه کند و وسمه کشد
آبگینه برد آنجا که درشتی خار است.
نجیبی.
هم بر انسان دوبار بر دو درخت
بر یکی میوه بر دگر خار است.
ناصرخسرو.
نبینی که چون کینه داران گل نو
پر از خون دل و دست پر خار دارد.
ناصرخسرو.
تو خار توانی که بر نیاری
ای شهره و دانا درخت گویا.
ناصرخسرو.
خار و خس بفکن از این شهره درخت ایرا
کز خس و خار نیابی مزه جز خارش.
ناصرخسرو.
گر دری یابیم زنی بندی
ور گلی بینیم نهی خاری.
مسعودسعد.
گل را چو دم باد صبا خار نهاد
از پوست برون آمد و بر خاک افتاد.
بدیعالدین ترکو.
آه که بر لاله چیره آمد سنبل
آه که گل را نهاد خار بنفشه.
رفیعالدین مرزبانی فارسی.
چیست جرمم چه کرده ام باری
که نهی هر دمم ز نو خاری.
سنائی.
و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کورشود. (کلیله و دمنه).
در عشق کم از درخت گل نتوان بود
سالی بامید گل همی خار کشد.
عبدالواسع جبلی.
تا نماید زمانه خود یا نی
نو بهاری پس زمستانم
می نهد خارها کنون باری
بامیدگل و گلستانم.
روحی ولوالجی.
گلی بی زحمت خاری نباشد.
انوری.
زهی طراوت رویت نهاده گل را خار
نبوده در کف ایام خوشتر از تو نگار
رفیعالدین لنبانی.
گاهی نسیم لطف تو بر پای کرده سرو
وقتی نهیب قد تو گل را نهاده خار.
رفیعالدین لنبانی.
ز دولت هرچه باید داد لیک از غم نکرد ایمن
چه سود ار گل دهد زینسو چو زانسو می نهد خارم.
مجیرالدین بیلقانی.
فلک بازاز نهان خارم نهاده ست
که پیری پای بر کارم نهاده ست.
مجیرالدین بیلقانی.
گلی بدست که داده ست روزگار بگوی
که بعد از آن بخفا خارهاش ننهاده ست.
مجیرالدین بیلقانی.
مرا خاری نهاد از هجر خویش آنروی همچون گل
که در پای دل سرگشته دایم میخلد خارش.
مجیرالدین بیلقانی.
چیست زر و گل بدست الا که خارپای عقل
صید خاری کی شود عقل سخن پیرای من.
خاقانی.
خار دردیده ٔ فلک شکند
خاک در چشمه ٔ خور اندازد.
خاقانی.
زین خار غم که در دل ریحان و گل خلید
نوحه کنان بباغ صبای اندر آمده.
خاقانی.
وان گلی کو بنشاند بحسد
بر مکن گر همه خار قدم است.
خاقانی.
خسته نشوم ز خار نا اهل
زان خار گل خسان ببینم.
خاقانی.
خار غم در راه خاقانی نهاد
وز پی برداشتن قرضم نکرد.
خاقانی.
هر خار که گلبن طمع داشت
در چشم نمک فشان شکستم.
خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص 787).
بدانکه نیست کنم چون دهان گل پر زر
بدست طعنه چرا هر خسی نهد خارم.
خاقانی.
خار راه خود منم خود را ز خود فارغ کنم
تا دوئی یکسو شود، هم من تو گردم هم تو من.
خاقانی.
واندر آن بستان کزو دست خزان را گل رسید
ای عجب گوئی برای چشم من خاری نماند.
خاقانی.
با خار خشک خاطرم آرد ترنگبین
بادی که بروزد ز نی عسکر سخاش.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 238).
بست خیالش که هست همسر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او.
خاقانی.
ای عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها
وی خستگان را خارها در جای خواب انداخته.
خاقانی.
شکست این دلم نادرست اعتقادی
بسم خار دردیده ٔ آرزو زد.
خاقانی.
هر خار بباغ اندر دارد رطبی یا گل
نه گل نه رطب دارد این خار که من دارم.
خاقانی.
سایه ٔ خار تو سروستان است
خرمن نشو و نما آمده ای.
خاقانی.
گلی از باغ وفا آمده ای
خود خس و خارنما آمده ای.
خاقانی.
خار و گل نام خدا میگویند
ای سهی قد ز کجا آمده ای.
خاقانی.
گل ز آتش ظلم خار نالید بدرگاهش
از کین گل آتش را بر خار کشد عدلش.
خاقانی (چ عبدالرسولی ص 482).
و آن را که ازحدیقه ٔ لطفش گلی شکفت
دوران روزگار نیارد نهاد خار.
ظهیر.
که گر زشکر و گل باتو تلختر گوید
نهد زمانه بسان ترانگبینش خار.
ظهیر.
نوای خارکش از عندلیب نیست عجب
که مدتی سر و کارش نبوده جز باخار.
ظهیر.
عجب بمانده ام از روزگار خود که چرا
گلی ندیده مرا صد هزار خار نهاد.
ظهیر.
صحبت این خاک ترا خار کرد
خاک چنین تعبیه بسیار کرد.
نظامی.
دل بنده ٔ بوی عنبر آمیز گل است
جان چاکر عارض دلاویز گل است
بلبل که هزار خارکش بنده ٔ اوست
او نیز غلام خار سرتیز گل است.
اوحدالدین.
خار است نخست بار خرما.
سعدی.
هنر بچشم عداوت بزرگتر عیب است
گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است.
سعدی.
تا گلت از خار و خارت از پای بدر آمد... (گلستان سعدی باب دوم).
نه بلبل بر گلش تسبیح خوانی است
که هر خاری به تسبیحش زبانی است.
سعدی.
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم.
سعدی.
هر کرا با گل آشنائی بود
گو برو با جفای خار بساز.
سعدی.
جای گل گل باش و جای خار خار.
سعدی.
ز تهمت بی گناهی را منه خار
که نه گل دیداز بستان نه گلزار.
امیرخسرو دهلوی.
با دولتیان نشین که خاری
در صحبت گل شود بهاری.
امیرخسرو.
از آن زمان که بدنیا شکفت چون تو گلی
نهاد دست قضا خار باغ عقبی را.
ابن یمین.
مرا دست هجرانت خاری نهاد
گل دلگشای تو ناچیده هیچ.
ابن یمین.
چشم بد دور که بستان ارم را گه حسن
خار اندوه نهاده ست گل خودرویت.
ابن یمین.
زانکه چون گل اگر زرم بودی
دست گیتی مرا نهادی خار.
ابن یمین.
خار کآتش بدو بود زنده
آتش کشتنیش می سوزد.
سلمان ساوجی.
خار آتش فروز سوختنی
گر ز گل جاه و شوکت اندوزد...
سلمان ساوجی.
زاده ٔ خار است گل زان نیستش بوی وفا
خود کسی بوی وفا نشنید ز ابنای لئام.
سلمان ساوجی.
از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها
هر دم شکفته بر رخم زان خارها گلزارها.
جامی (دیوان ص 138).
خارکش پیری با دلق درشت
پشته ٔ خار همی برد به پشت.
جامی.
نهاده زهر برِنوش و خار همبر گل
چنانکه باشد جیلانش از بر عناب.
ابوطاهر.
|| در تداول علم تشریح تیغه های مهره ٔ گردن است که به عربی شوک میگویند صاحب ذخیره گوید: از آن موضع برآمده است و بخارهای مهره ٔ گردن پیوسته است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).نزدیک خارها و مهره ها رسید و بدان خارها پیوسته. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || خارسیخ و سیخک و خار خروس و آن برآمدگی نوک تیزی است بر ساق ماکیان و خروس که پیری و جوانی آنها به بزرگی و خردی آن شناسند. صیصه. (منتهی الارب). رجوع به همین کلمه شود. || خوش قد. || عقده گشا. (آنندراج). || از صفات سوزن:
گل که خواهد دل صدپاره ٔ بلبل دوزد
غرضش سرزنش سوزن خار است هنوز.
آصفی (از آنندراج).
|| ماه شب چهارده. ماه بدر. (آنندراج) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 361):
چو خورشید تابان نهان کرد روی
همی تاخت خار از پس پشت اوی
فردوسی (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 361).
|| ناز و کرشمه. (آنندراج) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 361):
باده بیار ای پسر خوش که پاک
باده برد زین دل غمگین غبار
ای می و گل بخش لب و روی تو
بهره ٔ چشم تو خماراست و خار.
مختاری (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 361).
- خار از پا بدر آمدن، رفع مزاحمت کردن. اندوه پایان یافتن:
گلم ز دست بدر برد روزگار مخالف
امید هست که خارم ز پای هم بدر آید.
سعدی (غزلیات چ فروغی چ کتابفروشی بروخیم ص 115).
- خار از پا برآوردن، رفع ایذاء و ناراحتی کردن:
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای بر آرد خاری.
سعدی.
- خار از پای کسی برکندن، ناراحتی را برطرف کردن:
دل شکسته که مرهم نهد دگر بارش
یتیم خسته که از پای برکند خارش.
سعدی.
- خار از پای گذشتن، آب از سرگذشتن:
گفتمش چاره کن از بهر خدای
کآبم از سرگذشت وخار از پای.
نظامی.
- خارانداز، نوعی خارپشت باشد که خارهای خود را مانند تیر اندازد و به عربی آن را قنفذ گویند. (آنندراج). رجوع به همین عنوان شود.
- خار برآوردن خوشه، خَلع. (منتهی الارب). رجوع بخلع شود.
- خار برچیده، خار گرد کرد شده. (آنندراج).
- خار بر سر دیوار نهادن. رجوع به همین عنوان شود.
- خاربست، آنچه از خاربنان و خار و خلاشه و امثال آن برگرد دیوار باغ و کشت برای محافظت آن فرو برند برای عدم دخول سوار و پیاده و دیگر حیوانات موذیه. (آنندراج).
رجوع به همین عنوان شود.
- خاربُن، بوته ٔ خار. (آنندراج). رجوع به همین عنوان شود.
- خاربند. رجوع به خاربست در شود.
- خار پشت، جانوری است معروف، گویند مار افعی را می گیرد و سر بخود فرو میکشد و مار خود را چندان بر خارهای پشت او میزند که هلاک می شود. (آنندراج). رجوع به همین عنوان شود.
- خار پیراهن، مخل و موذی. (آنندراج).
رجوع به همین عنوان شود.
- خار ترازو. رجوع به همین عنوان شود.
- خار ترنجبین، خاری است که بر ترنجبین می باشد. رجوع به همین عنوان شود.
- خار چیدن. رجوع بخاردر راه شکستن شود.
- خارچین، خاربست. (آنندراج). رجوع به خاربست و خاربند و همین عنوان شود.
- خارچینه، موچینه و منقاش سرتراشان باشد و سرهای دو انگشت که دو ناخن سبابه و ابهام را نیز گویند که با آن گوشت و پوست بدن آدمی را چنان گیرند که بدرد آید. (آنندراج). رجوع به همین عنوان شود.
- خار خرما، سیخ خرما. سُلاّ. (منتهی الارب). رجوع به همین عنوان شود.
- خارخسک، خاری باشد سه پهلو بهترین آن بستانی بود و آن را مغربیان حمص الامیر خوانند. گویند معتدل است و عصاره ٔ آن را در جائی که کک بسیار باشد بیفشانند همه بمیرند. (آنندراج). رجوع به همین عنوان شود.
- خار خلیدن. رجوع به همین عنوان و بخار نشاندن شود.
- خار و خس، معروف است و رجوع به همین عنوان شود.
- خار در پیراهن ریختن، ایذاء نمودن:
در بر عاشق چه راحت نازک اندامی کند
خار میریزد عبیر ناز در پیراهنش.
فطرت (از آنندراج).
- خار در جگر شکستن، بیقرار کردن. (آنندراج). رجوع به همین مدخل شود.
- خار از راه برداشتن، رفع مزاحمت کردن:
جوانمردی کن از من بار بردار
گل افشانی کن از ره خار بردار.
نظامی.
- خار در جیب افکندن، ایذاء کردن. (آنندراج):
خار در جیب گلستان فکند گلخن ما
خنده بر نغمه ٔداود زند شیون ما.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به همین عنوان شود.
- خار در راه شکستن، کنایه از محافظت کردن باشد و خارچیدن را نیز گویند. (آنندراج):
مرا تا خار در ره می شکستی
کمان در کار ده ده می شکستی.
نظامی (خسرو شیرین).
- خار رفتن در چیزی. رجوع به خار نشاندن شود.
- خار نشاندن، نشاندن خار در چیزی میباشد. (آنندراج). رجوع به همین عنوان شود.
- خار نهادن بر چیزی، ایذاء و ناراحت کردن. (آنندراج):
بوته بر عارض آن نگار نهاد
دل ما را ز عشق خار نهاد.
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
رجوع به همین عنوان شود.
- دیوخار،درختی است پرخار و آن را سفید خار و خفچه گویند و به عربی شجرهالجن خوانند. (آنندراج). رجوع به دیوخار شود.
- سپیدخار، سفید خار، گیاهی است که به عربی آن را شوکهالبیضاء گویند. (آنندراج). رجوع به همین عنوان شود.
- شترخار، اشترخار، رجوع به اشترخار و اشترغاژ شود.

خار. (اِ) سنگ خارا. (آنندراج). خار پارسی مطلق فلز را گویند و سنگ را نیز چون خاکی است متکون در آب تشبیه به فلز نموده و های مشابه در او الحاق نموده خاره گفته اند. (انجمن آرای ناصری):
تیر در سنگ نشسته تا سوفار
خار پشتی نموده پشته خار.
امیرخسرو (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 361).

تعبیر خواب

خروس

گر کسی به خواب بیند که خروس داشت و دانست که ملک اوست، دلیل که مردی عجمی را که بنده او بود، قهر کند. اگر بیند خروس را بکشت، دلیل که بر بنده ظفر یابد. اگر بیند با خروس جنگ می کرد، دلیل که با مردی عجمی او را صحبت افتد. اگر بیند از آن خروس وی را گزندی آمد، دلیل که آن مرد وی را گزندی رساند. اگر بیند خروس بچه بیافت، یابه وی داند، دلیل که ا را پسری یا غلامی حاصل شود از کنیزان. اگر بیند که بانک خروس می شنید، دلیل که راه خیرات و نیکی گزیند. - محمد بن سیرین


خار

اگر بیند خار بسیار داشت و اندامش از آن خار گزند نمی یافت، دلیل که وام بسیار دارد، ولکن جمله گذارده شود و هیچ رنج به وی نرسد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

فرهنگ عمید

خروس

جنس نر از مرغ خانگی،
* خروس کولی: (زیست‌شناسی) پرنده‌ای وحشی شبیه خروس و بزرگ‌تر از کبوتر با پاهای دراز، بال‌های بزرگ، دم پهن، چشم‌های درشت، و کاکلی از پر که بیشتر در کنار آب‌ها و سبزه‌زارها به سر می‌برد،


خار

(زیست‌شناسی) هریک از زائده‌های نوک‌تیزی که در شاخه‌های بعضی درختان و گیا‌هان می‌روید، تیغ،
هرچیز شبیه تیغ گیاه،
استخوان تیز ماهی،
* خار راه کسی شدن: [مجاز] مانع کسی شدن،
* خار مغیلان: (زیست‌شناسی) = مغیلان
* خاروخاشاک: خرده و ریزۀ خار و کاه و گیاه خشک،
* خاروخس: = * خاروخاشاک
* خاروخسک: = * خاروخاشاک

واژه پیشنهادی

خار

آدور، (منظور بوته خار یا خاری که با گل همراه است)

فرهنگ فارسی هوشیار

خروس

(اسم) مرغ نر خانگی از راسته ماکیان که دارای نژاد های مختلف است. یا خروس بی محل (بی هنگام) کسی که کارها را بیموقع و بیجا انجام دهد.

معادل ابجد

خار پشت‌پای خروس

2382

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری